آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

حرف های جدید آتریسا جون

خیلی وقت میشه که من به حرف زدن افتادم ولی به زبون خودم آخه هنوز زوده که مثل شما آدم بزرگ ها حرف بزنم، روزهای اول فقط دد...ب ب...م م... بعضی وقت ها هم با با... ما ما... می گفتم ولی یه چند روزی میشه که چند تا حرف جدید یاد گرفتم ن ن... چ چ... ک ک... گ گ ... ه ه... ی ی... که هر وقت کاری دارم یا چیزی می خوام یا جاییم درد میکنه با این حرفها که حتی بعضی وقتها با داد همراه میشه به بابایی و مامانی منظورم و می رسونم جدیدا وقتی واسه خودم حرف می زنم دست می زنم که مامانی هر وقت میبینه میگه آفرین گلم، دس دسی... بعد من تند تند دست می زنم بعضی وقتها هم سرم و این ور و اون ور می کنم که مامانی میگه ای جانم، سرسری... و هی از این کار های من فیلم می گیره ...
16 دی 1392

دومین مروارید دندون آتریسا جون (256 روزگی)

بعد از کلی اذیت شدن و درد کشیدن دومین دندونمم امروز(14 دی) دراومدش  این چند شب مامانی بهم استامینوفن میداد بخورم تا کمتر درد بکشم و بتونم بخوابم مامانی و بابایی میگن خیلی دندونهام تیز واسه همین زبونم و که گاز گرفته بودم یه کوچولو بریده بود و خون اومده بود دومین مروارید دندونم، دندون پیش ، ردیف پایین سمت راستی که داره درمیاد این هم عروسک جدیدم که مامانی میده باهاش بازی کنم تا درد دندون هام یادم بره                                      ...
14 دی 1392

بازی کردن آتریسا جون(250 روزگی)

مامانی همش دنبال یه بازی جالب واسه منه  از تو کتاب هایی که خونده یه بازی خیلی با حال و با مزه واسم پیدا کرد  بازی با جعبه ی مقوایی که گفته بودن واسه ما کوچولوهای 8 ماهه خیلی مناسب هستش، بعد مامانی به بابایی گفتش و نظرش و پرسید، بابایی هم این جعبه رو واسم آماده کرد. من که خیلی این بازی رو دوست دارم، مرسی مامانی   مرسی بابایی ...
8 دی 1392

آتلیه رفتن آتریسا جون(249 روزگی)

امروز صبح وقتی از خواب پا شدم اول صبحونه ام (حریره بادام و سیب) و خوردم ، بعدش مامانی به آتلیه زنگ زد و واسه بعد از ظهر هماهنگ کرد که من و ببره تا بقیه ی عکسهایی که باید اون روزی می گرفتم ولی حوصله نداشتم و امروز بگیرم نیست که من امروز صبح زود بیدار شدم واسه همین مامانی گفتش که حالا که امروز وقت داریم بیا اول آتلیه خودم ازت چند تا عکس خوشگل بگیرم ...
7 دی 1392

آش دندونی آتریسا جون

مامانی گلم امروز خیلی خسته شد تا این آش و واسم درست کرد  البته بابایی هم تو کارا کمکش کرد، یه کوچولو هم مامانی به من داد تا بخورم به نظر من که خوشمزه بود ( البته مامانی میگه ایشالله آش دندونی رو که واسه جشنت درست می کنیم خوشمزه تر هم میشه) بعد از ظهری واسه اولین بار یه میوه ای رو که مامانی بهش میگفت گلابی خوردم اون هم خوشمزه بود ...
4 دی 1392

هشت ماهگی آتریسا جون (246 روزگی)

مامانی میگه امروز هشت ماهه شدی مبارکت باشه عزیزم  چند روز پیش یه خانمه به مامانی گفتش که الان که دندون آتریسا جون داره درمیادش حتما یه آش دندونی درست کن تا درد دندون درآوردن  آتریسا جون کم بشه آخه اگه بذاری خوب که در اومد تو جشن دندونی که واسش می گیرین درست کنی دیگه دیر میشه همه درد ها رو کشیده اون موقع واسه آتریسا جون فایده ای نداره دیگه، مامانی هم به فکر درست کردن آش افتاده و امروز می خواد که آش دندونی رو که طرز پختش و از تو اینترنت درآورده درست کنه ضمنا مامانی یه جایی خوند که حتما باید یه مقدار از حبوبات و گندمی رو که می خواد باهاشون آش بپزه رو تو حیاط خونه بریزه تا پرنده ها هم بخورن و آتریسا جون و دعا کنن   راس...
4 دی 1392

اولین شب یلدای آتریسا جون

  یلدا مبارک دیشب با مامانی و بابایی به خونه ی مامان بزرگ بابایی رفتیم تا اولین شب یلدای من خوش بگذره مامان جون و بابا جون هم بودن کم کم همه فامیلا اومدن، عمه فرانک و آرتین جون، عمه افسانه اینا و عمه های بابایی همه اومدن و کلی خوش گذشت البته من هنوز نمی تونم آجیل و هندوانه و انار و کدو بخورم ولی مامانی به جای منم خوردش همین جا از مامان بزرگ و عمه زهرا جونم واسه دیشب تشکر می کنم ...
1 دی 1392